آره والله، عمو ابراهیم  خیلی راحت و با تعجب گفت؛کدوم گرونی؟

گفتم؛  دستِ شما درد نکنه عمو ابراهیم!کدوم گرونی؟مردم دارن تو چاله چوله های گرونی له میشن، شما می پرسید کدوم گرونی؟قیمت اجناس لحظه ای تغییر می کنه .

هر محله یا بهتره بگم هر مغازه و گاه، قیمت خاص خودشو داره،

بالا و پایین بردن قیمت ها دلبخواهی شده،

کارگر و کارمند و بازنشسته هایی که حقوق ثابت دارن زندگیِ سختی رو تجربه می کنن.

  وای به حالِ اونایی که همسر و بچه های کوچیک و بزرگ دارن ولی بیکار شدن و برا خرج خونشون موندن.

عمو ابراهیم ابروانش را در هم کشید و گفت:خیلی تند نرو جانم، هی میگه گرونی گرونی گرونی،برو از بزرگتر خودت بپرس حالا سخت تره یا سال یه من 5 تومن؟

گفتم؛ عمو ابراهیم من به سال یه من 5 تومن چیکار دارم من اینو می فهمم که گوجه فرنگی شده کیلویی.

عمو ابراهیم؛خودت میگی فرنگی پس گوجه فرنگی مال ما ایرانی ها نیست خب نخورید!

گفتم؛بادمجون شده کیلویی فلان قیمت!

عمو ابراهیم:آخه بادمجون هم چیزیه که برا گرون شدنش ناراحت باشی؟بادمجونی که هنوز تکلیفش با  طبعِ خودش روشن نیست  برخی میگن طبعش سردِ و بعضی ها میگن گرمِ! به نظر من تا تکلیف سرد و گرم بودن این موجود سیاه روشن نشده بهتره مصرف نکنیم!

گفتم پیاز که نباید.

عمو ابراهیم؛پیاز؟پیاز؟این سبزیِ اشتها آور؟شما می دونستی پیاز اشتها رو باز می کنه و  مصرف کننده رو وادار میکنه بیشتر غذا  بخوره؟ خورنده ی غذای بیشتر =چاق شدن و چاق شدن = دیابت و .گفتم عمو ابراهیم!

گفتم عمو ابراهیم! میریم نون بخریم،نونوا میگه سبزی دار،کنجدی ،خاش خاشی،سوبوسی؟میگم ساده میخوام،نونوا  با تعجب میگه ساده؟خاشخاشی آماده داریم ساده تا در بیاد معطل میشی!

عمو ابراهیم در جوابم گفت:پسرجان این قدر نون نون نکن،هرچی کمتر نون بخوری راحت تری،نون از کف دست بیشتر عوارض داره،میخوای عوارضشو بگم؟

گفتم؛فهمیدم عمو ابراهیم نون هم نباید بخوریم ولی عمو ابراهیم اومدم خدمت شما درد دل کنم که.

عمو ابراهیم؛خب خدارو شکر دست خالی بر نمی گردی باز هم به مشکل بر خوردی بیا پیش خودم!


مسیرم طولانی بود وقتی به صندلی مترو تکیه زدم تصمیم گرفتم چرتکی رو مهمون چشام کنم. البته بعضی ها فکر کرده بودن خودمو به خواب زدم تا مجبور نشم جامو به سالمند و ناتوان بدم.بگذریم.

می خواستم با خواب ،گذر زمان رو درک نکنم. ولی از بخت بد،تا جابجا شدم بر خلافِ معروف و معمول و مرسوم،یکی از مسافرا صداشو بلند کرد برا سلامتی راننده و کمک راننده صلوات بلند بفرس. همه صلوات فرستادیم.

بر سلامتی خودتون صلوات

برا سلامتی گرونی اجناس صلوات

 مسافرا  یکی یکی سر چرخاندن تا مسافر صلواتی رو ببینند،یکی گفت؛برادر عزیز! کم از گرونی میکشیم که در حقش دعا هم میکنید؟ شماها حق دارید چون وضعتون خوبه و.

این یکی مسافر در جواب اون یکی مسافر گفت:داداش اگه گرونی نبود نه مردم  تو کوچه و خیابون حرف برا گفتن داشتن نه زن و شوهرها و نه والدین و بچه ها،این گرونی بد نعمتی است که همه ی  مارو به حرف اُورده؟ اگه زبونم لال، گوش شیطون کر، یهو همه چی ارزون بشه شما تو مترو و شب نشینی و خانه و محل کار حرفی برا گفتن داری و حرفی دارن باهات  بزنن؟

گرچه مسافر شوخ طبع بود ولی اصل حرف رو زد چون  اصلی ترین حرفِ این روزای  مردم گرانی و بیکاری است من به جای چرت زدن،به گرانی افسار گسیخته ی کالا و هزینه  پزشکی  و دردهای کم درمان و بی درمان و بیکاری و خیلی چیزای دیگه فکر کردم. با خودم گفتم برم پیش عمو ابراهیم یه کم با هم حرف بزنیم شاید حرفاش بهم آرامش بده.

اولش دو دل و شایدم چند دل بودم ولی وقتی اون یکی دلم بر این یکی دلم غالب شد پیروزیِ اون یکی دل رو به فال نیک گرفتم و خدمت عمو ابراهیم رسیدم رفتم تا غصه هام ریزش کنند اما.

شما که غریبه نیستید تا کنار عمو نشستم گفتم؛آخش خوب شد خدمت شمارسیدم.

عمو ابراهیم از بالای عینک و کمی بعد، از زیر عینک و دستِ آخر بدون عینک، نگاهم کرد و پرسید:چی شده چرا پکری؟

گفتم؛عمو ابراهیم! پکرِ پکر که نه، ولی بخوای نخوای کمی تا قسمتی کلافم.

عمو ابراهیم، زد زیر خنده گفت:کمی تا قسمتی دیگه چه صیغه ایست چرا مثل هواشناسا حرف می زنی؟ شاید تو هم آسمان دلت در شبانه روز آینده کمی تا قسمتی ابری در برخی ساعات همراه با افزایش ابر  خواهد بود برو سر اصل مطلب ،واضح حرف بزن بفهمم چی میگی!

گفتم؛نمیدونم چی میخواستم بگم! اصلا" واسه چی با عجله اومدم اینجا؟وای مغزم دیگه کار نمی کنه!این گرونیِ لامصب مگه هوش و حواس برا آدم میزاره!

عمو ابراهیم با تعجب گفت؛کدوم گرونی؟

- دست شما درد نکنه عمو ابراهیم!کدوم گرونی؟مردم دارن تو چاله چوله های گرونی له میشن شما می پرسید کدوم گرونی؟قیمت اجناس لحظه ای تغییر می کنه .

ادامه داره


با چاشنی و طعم خوش طنز

وسیله ی نقلیه ی روزگاری کودکیِ ما هیچ آلودگی صوتی و هوا نداشت تازه وقتی هم  کیفش کوک و سر حال بود برایمان آواز می خواند گرچه خیلی ها بجای تشویقِ زبان بسته ای که به خیال خودش با عرعر کردن ابراز خوشحالی می کرد نفرین حواله می دادن و می گفتن:مرگ، بِ صَحَبِ حروم رفته، هردم عرعر مِنَه. ولی خر،چون می دانست در میان آدم ها طرفدارانِ فراوان دارد و شاعر هم گفته بود ؛در نوای بی نوایان هر نوا کاید بگوش/ نعره خر گر بود آوازه خنیانگر است!به آواز خوانی ادامه می داد!

و اما جونُم بَرات بِگه؛روزی در دهستانکی نو جوانکی  سؤالکی از من کرد که تا آن روز نشنفته و نشنیده بودم پرسید؛حال که به خود اجازه دادی در باره الاغ نوشتار  و پشت سرش غیبت کنی بگو ببینم تو عاقل تری یا خر؟سؤالک این جوانک، چون پتکی آهنین بر کله ی مبارکم فرود آمد ابتدا گمان بردم  قصد اهانت و توهین و کوچک کردن و تحقر و تحقیر شدنِ مرا دارد اما چنین نبود و او برای جوابِ سؤالک خود هر دو تا پای مبارکش را در یک کفش کرد و جواب می خواست ولی من درماندم چه بگویم؟ جوانک جون مرا در پاسخ دادن، مستأصل دید این شعر را خواند؛

 

ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺭﻫﯽ ﻣﺮﺍ ﮔﺬﺭ ﺑﻮﺩ

ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺭﻩ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﺮ ﺑﻮﺩ

ﺍﺯ ﺧﺮ ﺗﻮ ﻧﮕﻮ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﮔﻬﺮ ﺑﻮﺩ

ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺐ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺑﻮﺩ

ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯽ

ﻓﺮﻣﻮﺩ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﺑﺎﺷﺪ ﻋﺎﻟﯽ

ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺎ ﺧﺮﯼ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ

ﺁﺩﻡ ﺷﻮ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺎﮐﻦ

ﮔﻔﺘﺎ ﮐﻪ ﺑﺮﻭ ﻣﺮﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ

ﺯﺧﻢ ﺗﻦ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺍ ﮐﻦ

ﺧﺮ ﺻﺎﺣﺐ ﻋﻘﻞ ﻭ ﻫﻮﺵ ﺑﺎﺷﺪ

ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﻭﺣﻮﺵ ﺑﺎﺷﺪ

ﻧﻪ ﻇﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﻮﺩﯾﻢ

ﻧﻪ ﺍﻫﻞ ﺭﯾﺎ ﻭ ﻣﮑﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ

ﺭﺍﺿﯽ ﭼﻮ ﺑﻪ ﺭﺯﻕ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ

ﺍﺯ ﺳﻔﺮﮤ ﮐﺲ ﻧﺎﻥ ﻧﻪ ﺭﺑﻮﺩﯾﻢ

ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﮐﺸﺪ ﺧﺮﯼ ﺭﺍ؟

ﯾﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺮﺩ ﺯ ﺗﻦ ﺳﺮﯼ ﺭﺍ؟

ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻢ ﻓﺮﻭﺷﺪ ؟

ﯾﺎ ﺑﻬﺮ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻠﻖ ﮐﻮﺷﺪ ؟

ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺭﺷﻮﻩ ﺧﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟

ﯾﺎ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ؟

ﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺧﺮﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﭘﯿﻤﺎﻥ؟

ﯾﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺮﺩ ﻧﺎﻥ؟

ﺧﺮ ﺩﻭﺭ ﺯ ﻗﯿﻞ ﻭ ﻗﺎﻝ ﺑﺎﺷﺪ

ﻧﺎﺭﻭ ﺯﺩﻧﺶ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﺎﺷﺪ

ﺧﺮ ﻣﻌﺪﻥ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﮐﻤﺎﻝ ﺍﺳﺖ

ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺖ ﺯ ﺧﺮ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ

ﺗﺰﻭﯾﺮ ﻭ ﺭﯾﺎ ﻭ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﯿﻠﻪ

ﻣﻨﺴﻮﺥ ﺷﺪﺳﺖ ﺩﺭ ﻃﻮﯾﻠﻪ

ﺩﯾﺪﻡ ﺳﺨﻨﺶ ﻫﻤﻪ ﻣﺘﯿﻦ ﺍﺳﺖ

ﻓﺮﻣﺎﯾﺶ ﺍﻭ ﻫﻤﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﺍﺳﺖ

ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺯ ﺁﺩﻣﯽ ﺳﺮﯼ ﺗﻮ

ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪ ﻣﺎ ﺧﺮﯼ ﺗﻮ

ﺑﻨﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺁﺭﺯﻭ ﻧﻤﻮﺩﻡ

ﺑﺮ ﺧﺎﻟﻖ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﻭ ﻧﻤﻮﺩﻡ

ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﮐﻪ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺧﺮﯾﺖ

ﺟﺎﺭﯼ ﺑﺸﻮﺩ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﯿﺖ

وقتی جواب را از لابلای شعرش دریافت کردم سر به زیر افکندم و با خویش گفتم خوش به حال خر که با قناعت می خورد و به پاکیزگی آب می نوشد و به غایت صبور است.عجب سؤالکی و عجب جوانکی بود؟!


با چاشنی و طعم خوش طنز
روزگاری بود که روستای ما ماشین نداشت تنها وسیله ی نقلیه همیشه آماده بکارِ آن زمان چهارپا یا همان خر بود وقتی کسی می خواست به روستای مجاور یا دورتر برود و یا  توان حمل بار سنگین را نداشت دست به دامان الاغ می شد در آن روزگار گرچه همه ی مردم خر نداشتند ولی همسایه و اقوام خردار به داد همسایه بی خر می رسیدند و خرشان را به او می دادند حیوان زبان بسته هم برایش فرقی نمی کرد چه کسی  سوارش می شود و چه نوع بار بر پشتش می گذارند. ذات خر هم که می دانید با صبوری گره خورده،البته همه ی خرها صبور نبودند زیرا خرهایی هم بودند که صاحبانشان به آن ها چموش می گفتند چموش  یعنی بد قلق،لگد زن، سرکش، شیطون ، بد رفتار،وحشی ،بد مرام،رموک،بد جنس و.

به خاطر دارم مرحوم بابا حاجی ما یک خر سفید و چموش داشت این خرِ دمدمی مزاج تا خسته نشده بود اطاعتِ امر می کرد ولی وقتی احساس می کرد از نرمش و اخلاق و رفتار و  اطاعتِ بی چون و چرای وی  سوء استفاده می شود و  بیش از توانش از او کار می کشند نه راکب را به مقصد می رساند و نه بار را به بارخانه.

 خرِ بابا حاجیِ ما وقتی نمی خواست کسی بر پشتش سوار شود و زمانی که با زنجیرهای خَرَکی به جانش می افتادن و یا سیخک مخصوص به تنش فرو می کردند او هم به اصطلاح با علمبازی کردن و جفتک انداختن و به هوا پریدن، راکب بیچاره را نقش بر زمین می کرد و فرار را بر قرار ترجیح می داد.راکب و سرنشین همیشگی خرِ بابا حاجیِ ما اصغر آقا حاج عمویم بود که البته خر هم ایشان را بی نصیب نمی گذاشت و هر دو ماه یک بار دست و پای ایشان را می شکست. به خاطر دارم اصغر آقا مشتری دایمی شکسته بندهای آن زمان بود حتی می شود گفت شکسته بندها در آزمون و خطای جا انداختن و اشتباه بستنِ  محل شکسته شده دست و پای اصغر آقا اوستای قابل شده بودند.

ادامه دارد


سلام به سکوت کویر که آرامبخش ترین صدای طبیعت است

سلام به ستاره های شب کویر که دم به دم سماع گونه جا عوض می کنند و می درخشند.

سلام به صبوری گیاهان کویر که هر چه تشنه تر می شوند مقاوم ترند

سلام به مردان و ن قناعت پیشه کویر

سلام به سفره با سخاوات مردم کویر

از کویر برایت می نویسم،جایی که آبادی اش هم با همه ی آبادی ها فرق دارد.

در کویر راه باز است و جعد(جاده) دراز،در کویر  هرچه می توانی نگاهت را به دورترین بفرست،نه مانعی بر سر راهِ نگاهت هست و نه غباری،از راه بندان و خودروهای مختلف و بوق و دود و انسان ها رنگارنگ هم خبری نیست.

مردمانش ساده اند به دور از رنگ و هزار رنگ!

اینجا هم برج هایی دارد اما نه از آسمانخراش های مزاحم،برج های کویر تو را به حیرت و تفکر وا می دارد این برج ها را انسان های با غیرت ساخته اند تا از نوامیس خودشان پاسداری کنند.

غیرتِ مردم کویر ستودنی است،کویری لقمه اش حلال است و دلش بی حسد و ملال.

همه ی فریادهای کویر در سکوت اوست و تو باید راز سکوت را کشف کنی و کشفِ رمز کار هرکس نیست.

باید بر دستان مردم غیرتمند کویر بوسه زد بازهم شما را به کویر دعوت می کنم به دیدن برج ها و خانه های قدیمی به ویژه خانه های هشتی ، این نوع خانه ها(هشتی خانه) که بیشتر  بخاطر حفظ روابط محرم و نامحرم و رعایت حریم عمومی و خصوصی ساخته شده در منطقه ما فراوان است نمونه ها آن را  می توانی در بهمن آباد و سویز از نزدیک ببینی.

قصدمان تعریف خانه های هشتی نبود بلکه قدم زدن در کوچه پس کوچه های خیال و بیابان بی آب و علف کویر است، مرز بی انتهای آسمان و زمین. جایی که انگار پلی است میان جهان اطراف و دنیای درون،جایی که باید تو باشی و صدای سکوت کویر و باید بشنوی صدای سکوت را .

ادامه دارد


ببخشید پسره یا دختر؟

اسمش چیه؟

والله هر کار کردم اسمشو یاد نگرفتم!

عمو رجبعلی وقتی نتوانست اسم های عجیب و غریب نوه هایش را به خاطر بیاورد با من چشم در چشم شد و  گفت؛یک وقت به عقل و هوش ما شک نکنی! اسم بچه های امروزی این قدرعجیب و سنگین است که به خاطر سپردنش کار هرکس نیست  باور کن شما هم نمی توانی چنین اسم هایی را به خاطر بسپاری، زمانه فرق کرده مثل دوره های قبل نیست که اسم بچه ها علی و محمد و مجید و وحید و رضا و فاطمه و معصومه  و شبنم  بتول و ستاره و یاسمن و.بود من روزهای اول گمان می کردم حافظه ام ضعبف شده ولی بعد خیلی از پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها را دیدم که اسم های نوه هایشان را نمی توانند یاد بگیرند.

آقا منصور که تا آن وقت ساکت بود گفت:اسم بچه های همسایه ما  خیلی آسان تر از اسم برادر زاده های من است همسایه ما دو تا فرزند دارد اولی ککلیگ و دومی زشتو قیزه  است، عمو رجبعلی در حالی که بلند بلند می خندید به پسرش گفت؛منصور! دوباره اسم هایی که گفتی تکرار کن! یعنی  این دوتا اسمی که گفتی اسم آدمیزاد بود؟والله من و مادرت 70 سال دیگر هم نمی توانیم چنین اسم هایی را یاد بگیریم!

آقا منصور گفت؛ من هم به راحتی یاد نگرفتم  تا این که سرویس مهدِ این دو کودک و چند کودک دیگرشدم با تکرار و یاد داشت کردن، نام های ککلیگ و زشتو قیزه را به خاطر سپردم ولی شوربختانه هنوز اسم برادرزاده های خودم را یاد نگرفته ام ولی قصد دارم در دفترم یاد داشت کنم تا اگر کسی اسمشان را از من پرسید آبرو ریزی نشود.

آنطور که عمو رجبعلی می گفت؛ناصرخان(پدر دو قلوها) و همسرش برای نامگذاریِ دو قلوها اختلاف نظر شدید داشته اند ولی سر انجام بر سر انتخاب اسم لاکچری و بروز  و متجدد شدن به توافق می رسند اسم هایی که عمو رجبعلی و ننه کلثوم در حسرت یاد گرفتن شان بودند ولی محقق نشد.


حرف حساب که دهاتی و شهری ندارد، دارد؟

 عمو رجبعلی؛مهتاب خانوم! ما به روستایی بودنمان افتخار می کنیم و اعتقاد داریم هیچکس از دیگری بالاتر نیست مگر به داشتن تقوا.

این را هم اضافه کنم زندگی کردن در شهر دلیل بر امروزی بودن و دانستن همه چیز نیست من و مشتی قربانعلی قبل از این که شماها به دنیا بیایید و کتاب بخوانید کتاب ها خوانده ایم و خوش بختانه آن چه را آن زمان یاد گرفتیم علم امروز بر انجامش تأکید دارد به همین دلیل بود که  بنده توصیه کردم حد اقل هر چند روز یک بار با دست غذا بخورید که خداوند  سر انگشتان ما را طوری خلق کرده که اگر با دست غذا بخوریم بو و طعم و لذت غذا را بیشتر می فهمیم ولی دیدم نیشخند زدید!

خواهر مهتاب خانوم گفت؛من قبول دارم غذا خوردن با دست،علاوه بر کسب انرژی بیشتر و روان تر شدن هضم غذا و هوشمندانه تر غذا خوردن و بهداشتی تر بودن،حس پنجگانه لامسه، بویایی، شنوایی، بینایی و چشایی نیز فعال‌تر می‌شوند و طعم و بو و لذت غذا بیشتر درک می شود.

عمو رجبعلی؛ خیلی خب خدا خیرت بدهد.

این هم که گفتم هفته ای دوبار  سفره پهن کنید و  روی زمین غذا بخورید حرف قلعه و دهات نیست حرف پیغمبر و امام است حالا که شما شهری و اهل اخبار هستید همین اخبار از قول امریکایی می گفت:روی زمین غذا خوردن به این دلیل و آن دلیل،بهتر از نشستن روی صندلی و دورِ میز است من به گوش خودم شنفتم.

در باره اسم های امروزه که گفتم بعضی اسم ها اسم آدمیزاد نیست بعضی ها گفتن عمو رجبعلی! یعنی اسم داریوش و کیومرث و کوروش و.آدمیزاد نیست؟عمو جان، من کی گفتم اینا اسم آدمیزاد نیست؟ کاش این اسم ها باشد منظورم اینه که اداره ثبت می گوید خیلی ها بدون در نظر گرفتن فرهنگ اصیل خودمان اسم فرزندشان را از میان اسم حیوانات و پرنده ها انتخاب می کنند نه آدمیزاد.

اما امان از رسم بدی که دامنگیر نسل آینده خواهد شد و آن از بین رفتن مقام پدر و مادر است که فرزندان، پدر را با اسم کوچیک صدا می زنند والله بالله تالله این ها نشانه تمدن و تجدد و امروزی و به قول شماها لاکچری بازی نیست این ها نشانه انحطاط است انحطاط.


پندهای شنیدنیِ مشتی رجبعلی به عروسش

ما طبق برنامه ای که داشتیم  دو شبانه روز مهمان پسرم رضا بودیم وقت غذا خوردن،همگی بر صندلی تکیه زدیم و دور میز نشستیم من گفتم کاش سفره را روی زمین پهن می کردید.همسرم نگذاشت حرفم تمام شود با آرنجش به پهلویم کوبید یعنی ساکت باش که ممکن است پسرمان جلو مهمانانش خجالت بکشد!

مرکز غذا وسط میز بود عروسم برایمان به قول شما شهری ها غذا کشید اول ظرف نوه را پر کرد و بعد یکی یکی .

وقتی شروع به غذا خوردن کردیم  حمد خدا و بسم الله گفتم و به جای چنگال و قاشق از انگشتان دست راستم استفاده کردم خودم می دانستم حاضرین خیره خیره نگاهم می کنند به خصوص که خواهرها و مادرِ عروسم مهتاب خانم هم تشریف داشتند.عروسم از سر غرور و کنایه گفت؛حاج آقا قاشق چنگال دمِ دستتان هست!

گفتم؛عروس گلم قاشق و چنگال را دیدم بعد از خوردن غذا دلیل با دست غذا خوردنم را خواهم گفت.

وقتی همگی غذا خوردیم من دعای سفره خواندم و برای برکت سفره دعا کردم خواهر عروسم محض سرگرمی خودش و ناچیز و دهاتی شمردن من گفت؛حاج آقا برکت یعنی چی؟

گفتم؛سمانه خانوم! ریشه و اصل و نسب ما روستایی و دهاتی است به همین دلیل تا ریشه چیزی را تا ندانیم بیان نمی کنیم ما به لحظ شغلی که داریم خیلی بهتر از شهری ها با معنی برکت،مبارک و بار ک الله و تبارک و تبرک و. آشنایی داریم.

ما وقتی از خداوند می خواهیم برکت دهد یعنی از او می خواهیم نعمتش فراوان و با دوام و ثابت و پا برجا  عنایت کند.

 یعنی خدایا  خیری در دنیا به ما عطا فرما که خیر اخروی را هم به دنبال داشته باشد.

 برکت یعنی نعمت ها بیمه و زوال ناپذیر باشند.

یعنی.

اگر بخواهم در باره مبارک و برکت توضیح دهم باید ساعت ها گوش باشی سمانه خانوم.

پس از غذا خوردنِ تغییر جا دادیم و روی مبل و راحتیِ نه چندان راحت نشستیم عروس و پسرم بی درنگ چایی و میوه برایمان آوردند عروسم گفت؛حاج آقا آماده شنیدن هستم بفرمایید.

گفتم؛ عروس خوبم من حرف هایی می زنم که می دانم به مزاج و مذاقتان خوش نمی آید ولی به قول سعدی وقت سخن مترس بگو آنچ گفتنی است پس شما و رضا و مهمانان تان خوب گوش کنید شاید خیری در گفته هایم یافتید.

ادامه دارد


وقتی دیدم سکوت طولانی عمو مشتی قربانعلی نشانه رضا نیست کنجکاوی و فضولی ام گل کرد با کلماتی که با چاشنی طنز در آمیخته بودم گفتم؛عمو رجبعلی! بارِ کشتیِ غرق شده ات چقدر قیمت داشته که شما را اینگونه به دریای فکر فرو برده است؟آیا امید بیرون آوردن کشتی حامل اطلس ها یمنی و زیور الات زینتی و .از قعر دریا وجود دارد؟
عمو رجبعلی از خود فرو رفتگی به در آمد و لبخندی از سرِ رضا تحویلم داد و گفت:آدم می خواهد ناراحت نباشد ولی نمی گذارند!
گفتم آیا کسی حرفی زده و یا کاری بر خلاف میلتان انجام گرفته که اینطور پریشانحال به نظر می رسید؟
عمو رجبعلی گفت:به قول معروف هردم از این باغ بره ای می رسد/گوساله و بزغاله ای می رسد.منظور عمو رجبعلی (هردم از این باغ بری می رسد.بود ولی به رویش نیاوردم.
عمو رجبعلی شرح ماوقع را اینگونه توضیح داد؛دیروز به خانه پسر کوچکتر و تَه تغاری ام رفتم نوه ام در را برویمان  باز کرد و گفت؛سلام« ددی» من پشت سرم را نگاه کردم کسی جز همسرم نبود  فهمیدم منظورش من هستم با این حال، بچه را در آغوش کشیدم گفت: ددی جون،مهتاب هست ولی  رضا نیست!
من و همسرم مات و مبهوت ماندیم گفتم؛من که اسم عجیب و غریبِ  تو را یاد نگرفتم ولی .در همین حال عروسم مهتاب سر رسید پس از احوالپرسی گفتم این بچه پدرش را با اسم کوچه صدا می زند؟ یعنی  به پدرش بابا و به شما مادر نمی گوید؟
عروسم که چند سالی است بروز شده و روستا را از یاد برده با شگفتی گفت:در این دوره زمانه رسم است بچه ها پدرشان را به اسم کوچک صدا بزنند کمتر بچه ای را پیدا می شود امروزی باشد و پدر و مادرش را، بابا و مامان صدا کند. شاید از نظر روستائیان(دهاتی ها) صدا زدن پدر و مادر به اسم کوچک بد و قبیح باشد ولی نزد افراد متجدد و امروزی نشانه متمدن بودن است .
گفتم؛ ولی نقل از پیامبراکرم(ص) به این مضمون است که فرمود: چند چیز باعث فقر و تهیدستی می‌گردد که صداکردن والدین با نام کوچک آنها از این جمله است.
ادامه دارد


مشتی قربان حرف بی حساب نمی زد می گفت: وقتی پدر بزرگ شدم از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم آرزو داشتم نوه ام زبان باز کند و یک بار هم که شده مرا صدا بزند و من در جوابش بگویم؛جان عزیزم!

آرزوی دست نیافتنی نبود ولی همیشه می گفتم کاش زنده باشم و آن روز را ببینم

وقتی این آرزوی ساده را با حسرت نزد همولایتی های خودم تکرار می کردم آن ها به من می خندیدند و ریشخندم می کردند.ولی مهم برای من قد کشیدن و زبان باز کردنِ هر چه زودترِ نوه ام بود که خدارو شکر شاهد این اتفاقِ خوش بودم. ولی این همه ی ماجرا نبود زیرا خبر دار شدم  فرزندم سپهر(علی اکبر) و عروسم برای انتخاب اسم من و همسرم به توافق نرسیده اند.

 اشتباه نکنید منظورم این است که نوه ام تا آن روز شیوه ی خطاب قرار دادنِ ما را نمی دانست و چون جایگاه ما برایش روشن نبود نمی توانست با هیچکداممان ارتباط بر قرار کند.من که هیچ حتی مادر بزرگش هم در میان اسم هایی چون ننه جون، مادرجون،مامانی، مامان جون، مادر، مامانجی،بی بی،عزیز جون،ننه حاجی، مادر بزرگ و.گم شده بود

جایگاه من هم مثل همسرم پادر هوا بود گاهی به طنز می گفتم نمی دانم قرعه بنام کدام اسم بیفتد؛؛بابایی،باباحاجی،باباجون،پدر بزرگ و.

مشتی قربان می گفت؛یاد دوره  زمانه و  رسم و رسومات روستای خودمان به خیر باد که در انتخاب اسم و خطاب قرار دادن بزرگترمان آزاد بودیم پسر عموهایم، بابا کلو و تته کلو،می گفتند ما هم می گفتیم پدر بزرگ و مادر بزرگ، وقتی هم مکه مشرف شدند آن ها را بابا حاجی و ننه حاجی خطاب می کردیم. ولی در رسم و رسوم شهری و به قول محمد رضا در بین همچشمی گری و لاکچری بازیِ مردم این زمان همه چیز بر عکس است.

شما که غریبه نیستید وقتی نوه ام زبان باز کرد عروس و پسرم خیلی محترمانه ما را از مصاحبت با نوه مان منع کردند و گفتند؛ چون زمانه فرق کرده و ممکن است با گفتن پدر بزرگ  و مادر بزرگ که ریشه روستایی و دهاتی دارد کودکشان در آینده مورد تمسخر دیگران قرار گیرد  چند روزی صبر کنیم تا بلکه با مطالعه و م، اسم خاص و امروزی برایمان انتخاب کنند .

ولی این را می دانیم که ما پدر بزرگ و مادر بزرگ نیستیم!


تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

میکس عاشقانه sullivanhtyzn337 Webbplats ویلاآرتز SarAshpazjan بهترین سایت بهترین سایت